تازع وارد

ساخت وبلاگ
حدود دو روز از ورود ما به کشور سوئد می گذره ... توی خونه ی یکی از دوستای پدرم اقامت داریم به نام آقای جوادیان ... امشب میخوان برن خونه ببینن ... 1 شنبه میریم خونه امون ...

تا 6 ماه اقامت داریم ....و ... اقای جوادیان میگه فقط کاقیه بیاین .. واسه موندن همه کار میشه کرد... شماره تلفن سوئدی هم گرفتیم ... البته الان در یکی از شهر های اطراف گوتبری اقامت داریم...

حسه خیلی عجیبیه ... هوا خیلی خوبه و و همه جا سبز و زیباست ... از جدا شدن از خانواده و دوستان در هنگام خداحافظی و... نمیگم ... خیلی تلخ بود... مادر بزرگم توی فرودگاه اشک های سوزناک می ریخت ....فقط مامان بزرگ و اقاجون و دایی سعید اومدن فرودگاه ...حسی توئم با ترس از جامعه دارم با اینکه توی اینجا خیلی به بچه ها احترام می گذارند اما... خب خیلی حس عجیبیه...من زبان سوئدی بلد نیستم ...

انگلیسی هم بلد نیستم... و بد تر اینکه فعلا به دلیل اینکه خونه ای مشخص نداریم نمی تونم مدرسه برم و همه ی بچه ها میرن مدرسه -_- خیلی حسه بدی دارم...

اقای جوادیان با پسرش فرزااد و همسرش اکرم و خواهر زنش بهاره و یکی از دوستانشون به نام اسرا و به همراه ما زندگی می کنن توی یک خونه .... دست جمعی هستیم و این حس تا مدت کوتاهی همراه ماست ...حس خوب و قابل توصیفی دارم... فرزاد هم که ... میخوام راستش از این حس و هوا ها بیام بیرون .... میخوام یکم اروم شم و... دیگه به هیچ پسری فکر نکنم ... میخوام مثل فرزاد بشم .... فرزاد با اینکه 18-17 سالشه به هیچ دختری فکر نمیکنه و با سرعت داره به سمت هدفش پیش میره ... 

راستی من چرا اینطوری شدم ... -_- ای کاش از این حال و هوا درام ...ای کاش همه چیز درست شه... بتونم خیلی خوب زندگی کنم و بتونم جواب زحمات مادر و پدرم که برای ما کشیدن و اومدن سوئد با تمام سختی رو بدم ... اینجا همه ی بچه ها موطلایی هستن و به من و خانواده امون طور دیگه ای نگاه میکنن انگار که ادم ندیدن .. البته بابام میگه طبیعی میشه... ولی خب ... تحمل این نگاه ها حتی برای مدت کوتاه اذیت کننده است... البته من هم کمی لوسم باید یکم تحمل و صبرم بره بالا ...

تلگرامم راه افتاده و هنوز با بهار یا همون تانیا حرف میزنم... نمیدونم چه طوری تمومش کنم !! خیلی رو عصابه... میخوام فقط به درسم فکر کنم اما ... 

ای خدا کمکم کن !!!

از اب و هوای اینجا و خوراکی هاش هرچی بگم کم گفتم ... از اینکه انگلیسی بلد نیستم و پلیس توی فرودگاه یه چیزی گفت که نفهمیدم و سوتی دادم هم خیلی کم گفتم -_- اصلا دلم نمیخواد بگم !! حالا اون پلیس بود ادم بزرگ بود یه پیر زنه فهموند بهم که چی میگه !! اگر بچه های مدرسه امون ...

قرار شد مدرسه اینترنشنال نرم و برم مدرسه سوئدیاااا خب اونجا به علاوه انگلیسی و سوئدی یک زبان به دلخواه انتخاب میکنم که قطعا فرانسوی هستش ^_^

خدایا کمکم کن .... کمکم کن که موفق بشم و به هدفام برسم....خدایا کمکم کن که هیچی منو از مسیرم منحرف نکنه ... به محض اینکه وارد خونه شدیم تلگرامم رو می بند قبلش هم بهار رو بلاک میکنم.... توی لنزور هم رفتم روی لغو .. تا تابستون دیگه ... یعنی 9 ماه فقط درس به دور از اینترنت و ول گردی و bf , gf بازی ...

پس ...فعلا... خیلی حرفا دارم که هنوز نزدم اما خوب یادم نیست ^_^ یعنی اتفاقات خیلی ریز ریز و کوچولوئه نمیتونم همه رو بگم ...به اینکه خدا اگر بخواد به همه کمک میکنه خیلی معتقد شدم... خیلی اروم و خوبم... خدا کمکمون کرد که این خانواده رو پیدا کردیم... خداکمکمون کرد که اینقدر راحت اومدیم ... خداکمکمون کرد که اینقدر راحت داریم خونه می گیریم ...خداکمکمون کرد که اینقدر خوب داره همه چیز پیش میره... خداجون شکرت.... 

اهان راستی اقای جوادیان یک سگ داره به نام دونا.. دختره... خیلی خوشگله... کلی هم منو دوست داره... ^_^ فعلا بای ... تا پست بعدی ...

بوف کور ...
ما را در سایت بوف کور دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bbooffkkoorra بازدید : 18 تاريخ : چهارشنبه 17 شهريور 1395 ساعت: 5:19