تنها

ساخت وبلاگ
سلام من دوباره اومدم ... اصلا نمیدونم چی بنویسم و چی بگم . این مهم نیست که از کجا و چه جوری دارم توی این وبلاگ مطلب میذارم ولی هرچی که هست میدونم که اینجا اخرین جا و شاید امن ترین جا برای من . تنها جایی که میتونم بدون ترس از چیزی بنویسم ....

ای کاش هیچ وقت هیچ کسی نوشته هامو نخونه... قبلا اگر ارزوم این بود که اینا رو کسی بخونه الان اصلا نمیخوام کسی نوشته هامو بخونه .... یه جورایی داره حالم از خودم بهم میخورره ، از هیچیم خوشم نمیاد و از خودم متنفرم ... من یه ادم بدم ، یه ادم بی مصرف . بیشعور . خودخواه . پر مدعا . مگه من کیم !؟ چیم ؟ شاخ غول شکستم چیم که اینقدر مغرور چیم که اینقدر بدم چیم که اینقدر بدم . چیم ؟ 5 ماه گذشته و من هنوز هیچ دوستی ندارم . مشکل از منه . نه از اونا . من ادمی نیستم که کسی دلش بخواد باهاش دوست بشه . من تنهاییمو دوست دارم . دلم میخواد تنها باشم . نمیخوام به کسی اسیب بزنم نمیخوام کسی رو مورد ازار و اذیت قرار بدم ، با رفتارم با حرفام با کارام و تصمیم هام . چقدر تنهایی خوبه ... البته اگر بشه تنها شد . توی کارای مدرسه که نمیتونم تنها باشم و از نگاه بچه ها و مردم و معلم هامون متنفرم . هرچی که باشه من به اینجا تعلق ندارم . من بچه ی قطب و سرما نیستم و تو عمرم شب های روشن و بابانوئل ندیدم . فقط میخوام از اینجا استفاده کنم تا به اینده و چیزی که میخوام برسم (بازهم خودخواهی) .

فردا ورزش دارم . صبح میرم شنا . بعدش میام مدرسه . لباسامو عوض میکنم . میریم جنگل 3.5 کیلومتر توی 20 دقیقه باید بدوم . بعد میام مدرسه . ریاضی بعدش یه درسی با یوهان شایدم دوتا دقیقا نمیدونم بعدش نهار بعدش اون یه ساعت درس اضافه امو بعدشم باید فرانسه رو توضیح بدم . پوسترم خوشگل شده اما ... مهم توضیح دادنه ... یه فکرایی دارم ... انگلیسی ... امتحان انگلیسی دارم . این روزا دارم بیشتر از هر زمان دیگه ای توی زندگیم خودمو میشناسم . اصلا اراده نمیکنم . زود عصبانی میشم . بی فکر و احمقم . اخلاق بدی دارم و اصلا ادمی نیستم که باید باشم... من ادمی نیستم که تلاش کنم . چیزی رو میخوام . میدونم باید واسش تلاش کنم . روبه رومه ولی ... شاید بی انگیزگیه ولی ... اسمش هرچی که هست خیلی عذابم میده . دیشب و امروز بدترین حس های زندگیم رو تجربه کردم بدترین حس های زندگیم از زمانی که اومدیم توی سوئد . به هرچی فکر میکردم خنده ام نمیگرفت . 4 تا اهنگ گوش دادم و خوابم برد . روز تعطیل ساعت 8.38 دقیقه از خواب بیدار شدم . الان با مامان دعوا کردم ... دعوا که نه بحث . درباره ورزش و مدرسه . خیلی سوئد رو دوست داره . حتی اگر سوئدیا بیان کل ایران رو اتیش بزنن مامان بازم عاشقشونه ... من هیچ نظری ندارم . یعنی طبق معمول من نمیتونم چیزی رو بگم و نظری داشتم باشم چون زندگی نکردم زیاد 

پس در این باره هیچ بحثی نمیکنم ، شاید بعدا یه پست طولانی درباره بحث هامون گذاشتم ولی خب الان نه وقتش نیست . نمیدونم چمه ولی حال و حوصله هیچ چیزی رو ندارم . هیچی ... هیچی ... نیاز به تغییر و هیچی هم ندارم . دلم میخواد همش بخوابم و ساکت باشم . حتی دیگه موسیقی گوش دادن هم تغییر توم ایجاد نمیکنه . حالم از خودم و کارام و فکرهام بهم میخوره . من نمیتونم فکرم رو کنترل کنم و همش منحرف میشه به چیزایی که اصلا اهمیتی نداره و باعث میشه فقط ازار ببینم از نظر روحی و روانی و هرچی...

یه هفته برنامه نویسی هست 1995 کرون پول دادیم تا برم میخوام پایتون یادبدن ... بابام که مثل همیشه چشمش از اب نمیخوره و فکر میکنه سرکاریه و الکی ولی خب ... کاریش نمیشه کرد . من میخوام برنامه نویسی یاد بگیرم تا بتونم یه روز یه برنامه نویسی بزرگ انجام بدم . به بزرگی مایکروسافت و اپل و این من باشم که دنیا رو عوض کنم . شاید اگر برنامه نویسی یادگرفتم بتونم یه چیزی پیدا کنم که خودم رو باهاش سرگرم کنم و فقط به کارای مهم فکر کنم و توی زمان حال زندگی کنم و حال بهتری داشته باشم . 

حالم از خودم بهم میخوره . خودمو سنگین احساس میکنم . 

سرکار گروهی ریاضی من افتادم با لوا و سینا . به انا گفتم که میخوام تنها باشم گفت نه نمیشه . مجبور شدم جلوی بچه ها درگوشی بهش بگم اونم به سوئدی ! بدترین لحظه ی زندگیم بود بدترین بدترین بدترین . بعدش رفتم کلاس اول کتاب شون رو گرفتیم البته گرفتن ... من که کاری نکردم . اصلا ازشون خوشم نمیاد و نمیومد و نخواهد اومد و این رو همه فهمیدم . انا وقتی دید خیلی زیاد باهاشون خوب نیستم منو کشید بیرون و باهام حرف زد منم به سوئدی بهش همه چیزو توضیح دادم اینکه کسی باهام حرف نزده و من هیچ دوستی ندارم من ایده های خودمو دارم و اینجوری باعث میشه که من تنها باشم و این ها . گریه امم گرفت ولی سعی کردم کنترل کنم . حتی درباره ایلون هم باهاش حرف زدم . رفتیم توی کلاس و بعد ساعت ریاضی تموم شد . زنگ دیگه با یوهان کلاس داشتیم . خیلی سریع اومد تو و گفت من میدونم که چه جوری احساس میشه و میخوام با بچه های کلاس حرف بزنم . دلت میخواد حرف بزنم !؟ راضی هستی من دلم نمیخواد کاری انجام بدم که تو دلت نمیخواد . منم گفتم اره باهاشون حرف بزنم . گفت میخوای موقعی که باهاشون حرف میزنم توی کلاس باشی اول گفتم اره بعد گفتم نه ولی خب چون دوتا سوال بود نفهمید و اخرم دخترا رو نگه داشت و پسرا رو کرد بیرون . بلند و مستقیم گفت که میخواد درباره ی من حرف بزنه . بعدش که حرف شون تموم شد بچه ها انگار نه انگار رفتن بیرون . منم کتابم رو برداشتم و رفتم . نمیدونم چرا و چی به سرم زد که انگار داشتم با تلفون حرف میزنم و رفتم بیرون یعنی دویدم ... شاید فضای بد اونجا رو نمیخواستم تحمل کنم و شاید هرچی نمیدونم ... شاید یه ترسه نهفته که خودمم متوجه نشده بودم منو کشید دور از اونا شاید ترسیدم که باهاشون چشم تو چشم شم و مجبور شم حرف بزنم و... احمقانه بود ... دیونه کننده بود ... بعدا فهمیدم که بچه هاهم کم نذاشتن و به یوهان گفتن و منم مبجور شدم بگم که داشتم با تلفن حرف میزدم و واسه همین دویدم ... ولی تلفنی نبود . کسی نبود که باهاش حرف بزنم . اصلا حرفی نبود . همش ترس بود ...

حالم از خودم بهم میخوره. احساس سنگینی میکنم . خیلی سنگین .

بعدش ورزش بود میخواستیم بدویم بچه ها همراهی میکردم ولی افتاد بد موقع ای . جایی که میخواستیم رقابت کنیم و من تند می دویم و بچه ها فکر میکردن دارم ازشون فرار میکنم . 

خیلی نفهمن ... خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی نفهم و بیشعورن حالم ازشون بهم میخوره از دست شون گریه کنم . حالم ازشون بهم میخوره . حالم ازشون بهم میخورهههههههههه

با یاسمین گم شدیم . دیر رسیدیم سالن ورزش همه رفته بودم . سلین بود و مارتین و من . بهم توجه نمیکردن. شاید سلین یکم ولی ... یاسمین داشت گریه میکردم چون به امتحانش نرسیده بود . مارتین اولش خواب بود و یکم بیدار شد یعنی یکم خواب بود هنوز خیلی نخوابیده بود و عمیق نبود . بیدار شد . به جسیکا زنگ زد و درباره یاسمین توضیح داد . بدن درد گرفته بودم و کیفم رو برداشتم رو رفتم خونه . مارتین میخواست بگه که دوشنبه دوباره شنا دارین عین این لال ها و نفهم ها با دستاش اشاره کرد ... بدترین حس دنیا ... بالاخره باید نامه اوپسون رو به یوهان بدم... ولی ای کاش هیچ وقت ندم ... هیچ وقت ... هیچ وقت ... 

حسی که دوستشون ندارم و ازشون خوشم نمیاد و میخوام تنها باشم یعنی میخوام واسه خودم باشم و دلم نمیخواد با کسی باشم . قشنگ داره عمل میکنه . طوری که خودبه خود حالت هایی پیش میاد که از هم جدا شیم . واکسن زدم . سر میز نهار هم بچه ها با زور نشستن پیش من یعنی شایدم با زور نبوده ... نمیدونم... کسی باهام حرف نمیزدم یکم کتابم رو باز کردم یوهان بهم گفت که این اصلا سوسیال نیست که سر میز کتاب بخونی ... راست میگه . مامان راست میگه . همه راست میگن این منم که اشتباهم و دروغ میگم... این منم که مشکل دارم و این کاملا معلومه... حالم از خودم بهم میخوره . خیلی سنگین احساس میکنم خودمو ... انرژی منفی و تنهایی ... دلم میخواد تنها باشم . از جمع متنفرم . نمیدونم دیگه چی یادم رفته و ننوشته ولی امیدوارم که همه چیز رو نوشته باشم. امیدوارم بعضی چیزا موقعی که این مطلب ها رو میخونم یادم بیاد چون که نمیتونم همه چیز رو دقیق بنویسم ... نمیدونم چیکار  کنم ... فقط خوشحالم که تونستم متن ها و حرف هامو بنویسم ... هرچند که کسی به غیر از خودم ... شاید نیاد بخونه ... اگرم کسی که منو نشناسه بخونه ... نه فایده ای براش داره و نه ضرری ... ولی ای کاش هیچ کسی نخونه .. همون طور که تاحالا کسی نخونده .. هرچند سراسر این متن مواظب بودم... دیگه اعتماد ندارم . همینطور که بابام بهم اعتماد نداره یعنی مامانم و هیچ کسی بهم اعتماد نداره . خودمم به خودم اعتماد ندارم... ای کاش میشد خوب شدم یا حداقل بهترشم ... خدایا شکرت واسه همه چی شکرت ...

درباره کارهای اقامت و بحث هام با مامانم و درباره جزئیات سعی میکنم بنویسم ... وقتی مینوسم حس خوبی بهم دست میده هرچند که نمیشه خیلی چیزا رو دقیق نوشت ولی خب سعی میکنم ... بیشعر سعی میکنم از احساساتم بنویسم تا اتفاق ها ... از خودم متنفرم ... احساس سنگینی میکنم ... خداحافظ ....

بوف کور ...
ما را در سایت بوف کور دنبال می کنید

برچسب : تنها, نویسنده : bbooffkkoorra بازدید : 12 تاريخ : سه شنبه 24 مرداد 1396 ساعت: 17:59